جدول جو
جدول جو

معنی بوره سر - جستجوی لغت در جدول جو

بوره سر
نام دهکده ای در چالوس
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بهره ور
تصویر بهره ور
بهره دار، دارای بهره، سودبرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شوره سر
تصویر شوره سر
در پزشکی پوسته های ریز که به واسطۀ قارچ های کچلی یا عارضۀ دیگر از پوست سر جدا می شود و در لا به لای موها جا می گیرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بهره بر
تصویر بهره بر
سود برنده، شریک، انباز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیره سر
تصویر خیره سر
خودسر، لج باز و گستاخ، برای مثال زود باشد که خیره سر بینی / به دو پای اوفتاده اندر بند (سعدی - ۱۵۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیره سر
تصویر پیره سر
پیر، سال خورده، سپیدموی، برای مثال پدر پیره سر بود و برنا دلیر / ببسته میان را به کردار شیر (فردوسی۲ - ۷۲۶)
فرهنگ فارسی عمید
(اَ بَ)
شریک و انباز. (برهان). شریک و انباز که قسمت خود را برد. (آنندراج) (انجمن آرا). شریک و انباز. بهره ور. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ گَ)
کسی که شوره می سازد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ خَ)
گوزن. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(لِ سِ)
دهی از دهستان باسگ که در بخش سردشت شهرستان مهاباد واقع است و 507 تن سکنه دارد. در دو محل به فاصله نیم کیلومتر به نام کوله سر بالا و پایین مشهور است و سکنۀ کوله سر بالا 278 تن می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(رِ سَ)
دهی است از دهستان سیاهکلرود بخش رودسر شهرستان لاهیجان، واقع در 18 هزارگزی جنوب خاوری رودسر، و 2 هزارگزی جنوب راه شوسۀ رودسر به شهسوار. جلگله ای، و هوای آن معتدل و مرطوب ومالاریائی، و آب آن از مرساررود، و محصول آن برنج و لبنیات است، 75 تن سکنه دارد که به زراعت و گله داری اشتغال دارند. راه آن مالرو است. این ده از دو محلۀبالا و پائین تشکیل شده، اکثر سکنه تابستان به ییلاق جواهردشت میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ سَ)
تیره مغز. تیره رای. تیره خرد:
کیست میرالشعرا گوئی و هم گوئی من
نام خود خود نهی ای تیره سر و تیره ضمیر.
سوزنی.
، سیاه سر. که سری تیره و سیاه دارد:
زردی در آفتاب بقای حسود شاه
از سیر تیره سر قلم زردفام تست.
سوزنی.
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ سَ)
پیرسر. صاحب موی سفید. دارای موی کافورگون. سالخورده:
یکی پیره سر بود هیشوی نام
جوان مرد و بیدار و با فرّ و کام.
فردوسی.
پدر پیره سر شد تو برنادلی
ز دیدار پیران چرا بگسلی.
فردوسی.
پدر پیره سر بود و برنا دلیر
ببسته میان را بکردار شیر.
فردوسی.
چو کاوس شد بی دل و پیره سر
بیفتاد ازو نام و فر و هنر.
فردوسی.
چرا بایدم زنده با پیره سر
بخاک اندرافکنده چندین پسر.
فردوسی.
، سالخوردگی. پیری:
جهاندیده گودرز با پیره سر
نه پور و نبیره نه بوم و نه بر.
فردوسی.
همان شاه لهراسپ با پیره سر
همه بلخ ازو گشت زیر و زبر.
فردوسی.
چنین گفت گودرز با پیره سر
که تا من بمردی ببستم کمر.
فردوسی.
ابا پیره سر تن برین رزمگاه
بکشتن دهم پیش ایران سپاه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(رِ سَ)
دهی از دهستان گلیجان است که در شهرستان شهسوار واقع است و 155 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(شِ سَ)
از بلوکات ساری و اشرف. عده قری 12، مساحت 12 فرسخ، مرکز کوقنا، حد شمالی اسفورد شورات، شرقی بندرجز، جنوبی دودانگه و غربی علی آباد و در آنجا نیشکر زراعت شود. (یادداشت مؤلف). و رجوع به سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ سَ)
بیهوده گرد. بوالهوس، سرکش. (غیاث اللغات). لجوج. ستهنده. عنود. یک دنده. گستاخ. بیشرم. لجاجت کننده. پندناپذیر. (یادداشت مؤلف) :
به خیره سر شمرد سیر خورده گرسنه را
چنانکه درد کسان بر دگر کسی خوارست.
رودکی.
پس آنگه چنین گفت با کوهزاد
که ای دزد خیره سر بدنژاد.
فردوسی.
بدو گفت شاه ای بد خیره سر
چرا آمده ستی بدین بوم و بر.
فردوسی.
همش خیره سر دید و هم بدگمان
بدشنام بگشاد خسرو زبان.
فردوسی.
گروهی آنکه ندانند باز سیم از سرب
همه دروغزن و خربطند و خیره سرند.
قریع الدهر.
دژم گفتش افریقی جنگجوی
که رو خیره سر پهلوان را بگوی.
اسدی (گرشاسبنامه).
گفت موسی های خیره سر شدی
خود مسلمان ناشده کافر شدی.
مولوی.
باز بر زن جاهلان غالب شوند
زانکه ایشان تند و بس خیره سرند.
مولوی.
زود باشد که خیره سر بینی
بدو پای اوفتاده اندر بند.
سعدی (گلستان).
که ای خیره سر چند پویی پیم
ندانی که من مرغ دامت نیم.
سعدی (بوستان).
وین شکم خیره سر پیچ پیچ
صبر ندارد که بسازد بهیچ.
سعدی (گلستان).
، پریشان. (غیاث اللغات). احمق. ابله. بی عقل. غلطکار. (ناظم الاطباء). متحیر. گیج. دنگ. (یادداشت بخط مؤلف) :
چنین گفت پس کای گرامی دبیر
تو کاری چنین بر دل آسان مگیر
شهنشاه ما خیره سر شد بدان
که خلعت فرستادش از دوکدان.
فردوسی.
پدر کشته و کشته چندان پسر
بماند اندر آن درد و غم خیره سر.
فردوسی.
چون ماهی شیم کی خورد غوطه چغوک
کی دارد جغد خیره سر لحن چکوک.
لبیبی.
سپهدار از اندیشه شد خیره سر
همی گفت این بخش یزدان نگر.
اسدی.
بهو ماند بیچاره و خیره سر
شدش خیره گیتی ز دل تیره تر.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ / رِ وَ)
محظوظ و کامران و نیک بخت و کامیاب. (ناظم الاطباء). سودبرنده. کامیاب. برخوردار. بهره بر. بافایده. (یادداشت بخط مؤلف) :
ببخشیدشان جامه و سیم و زر
ببودند زو هریکی بهره ور.
فردوسی.
همچنو ما همه از نعمت او بهره وریم
پس چو نیکونگری نعمت او نعمت ماست.
فرخی.
نه چاهی را بگه دارد نه گاهی را بچه دارد
ز عفوش بهره ورتر هرکه او افزون گنه دارد.
فرخی.
خرمردمند هر سه نه مردم نه خر تمام
از هر دو نام همچو شترمرغ بهره ور.
سوزنی.
بهره ورند از سخات اهل صلاح و فساد
زاهد و عابد چنانک مفلس و قلاش ورند.
سوزنی.
که ای بهره ور موبد نیکنام
چرا پیش از اینم نگفتی پیام.
سعدی.
از آن بهره ورتر در آفاق کیست
که در ملک رانی به انصاف زیست.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ خَ)
همان گورخر که گذشت. (آنندراج). گور: و گوره خر از پیش او بگریخت، روی در بیابان نهاد. (سندبادنامه ص 137). رجوع به گور و گورخر شود
لغت نامه دهخدا
پوسته هاس ریزی که بواسطه قارچهای کچلی یا عارضه دیگر از پوست سر جدا میشود و لابلای موها جا می گیرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوره خر
تصویر گوره خر
گورخر: چون نزدیک گوره خر آمد خر گوری دید سپید بر مثال نقره
فرهنگ لغت هوشیار
صاحب موی سفیددارای موی کافوری سالخورده: یکی پیر سر بود هیشوی نام جوانمرد و بیدار و بافر و کام. (شا. بخ 1452: 6)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیره سر
تصویر خیره سر
لجباز، سرکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهره بر
تصویر بهره بر
سود برنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهره ور
تصویر بهره ور
بهره بر، بهره دار بافایده، سود برنده، کامیاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهره ور
تصویر بهره ور
((~. وَ))
بهره بر، بهره دار، بافایده، سودبرنده، کامیاب
فرهنگ فارسی معین
برخوردار، کامیاب، متمتع، محظوظ، مستفید، منتفع
متضاد: محروم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پندناپذیر، خودرای، خودسر، ستیهنده، لجوج، یکدنده، بی پروا، گستاخ، ابله، احمق، نادان
متضاد: عاقل، بوالهوس، بیهوده گرد، سرکش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مرتعی جنگلی در نزدیکی روستای ویسر کجور
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی از دهستان جلال ازرک جنوبی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
روی سکو و بغل دیوار
فرهنگ گویش مازندرانی
محل دوشیدن گوسفندان
فرهنگ گویش مازندرانی
محل کوره های زغال چوب و جایی که زغال تهیه کنند
فرهنگ گویش مازندرانی
جایی که خاکش شور و نمکین است
فرهنگ گویش مازندرانی
بهره و سود حاصل از معامله پایاپای، محصول دامی، فایده، ابتدای
فرهنگ گویش مازندرانی
سرکشی کردن به آب راه های زمین شالیزاری، مزد آبداری، سود
فرهنگ گویش مازندرانی